آذینآذین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

آذین نفس مامان و بابا

بزرگ شدن لحظه به لحظه دختر نازم

آذین مامان مراحل رشدت خدا رو شکر خوب بود هر وقت می بردمت بهداشت خدا رو شکر همه چیزت خوب بود ما شاالله زود دندون در آوردی آخرای پنج ماهگی دوتا دندونای زیر اومد بیرون اما همراه با یه تب خیلی شدید که اصلا پایین نمی اومد.11 ماهگی هم دخترم شروع به راه رفتن کرد حرف زدن که ما شالله الان که یه سال و نه ماهته جمله های پنج شش کلمه ای میگی در کل دختر باهوشی هستی
26 تير 1392

روزهای بعد از تولدت

آذینم بعد از به دنیا اومدنت من و مامان بزرگ خیلی سختی کشیدیم .موقعی که به دنیا اومدی خیلی وزنت کم بود .2کیلو 530گرم بیشتر وزن نداشتی اون هم بخاطر این بود که من تو بارداری ام دیابت حاملگی گرفتم از همون سه ماهه اول و کلا تو رژیم بودم. هیچی اجازه نداشتم بخورم بخاطر همین بود که کم وزن به دنیا اومدی. یه مشکل اساسی دیگه اینکه من شیر نداشتم و تو از خوردن شیر مادر محروم شدی و مجبور شدیم شیر خشک بهت بدیم .دکتر شیر ببلاک رو برات تجویز کرد.خدا رو شکر شیر خوبی بود.تا سه ماه اول تولدت شبا اصلا نمی خوابیدی بیدار بودی تا صبح.ولی در عوضش از صبح می خوابیدی تا شب .کارت بر عکس بود.این مامان بزرگت بود که شبا تا صبح کنار گهواره ات می نشست .تا سه ماهه...
9 تير 1392

روز به دنیا آمدنت

دخترکم 20مهر1390قدم به دنیای مامان و بابا گذاشتی شب قبل به دنیا اومدنت نوبت دکتر داشتم با بابا رفتیم مطب دکتر مینو رجایی بعد از معاینه خانم دکتر مهربون نامه سزارین بهم داد که فرداش برم سزارین کنم .از همون اوایل بارداری از زایمون طبیعی می ترسیدم و مصمم شدم که تو رو از طریق سزارین به دنیا بیارم.هرچند خانم دکتر می گفت راحت می تونی زایمون طبیعی کنی ولی من از زایمون طبیعی وحشت داشتم .خلاصه دخترم هر طور بود خانم دکتر رو هم راضی کردم که سزارین ام کنه .بعد از تموم شدن دکتر با بابا اومدیم خونه . بعد از شام و فیلم نوبت خواب رسید تا سرم رو رو بالش گذاشتم دردی تو کمرم احساس کردم .خوابیدم دوباره درد و احساس کردم هیچی بی خیال شدم اما نه درد نم...
8 تير 1392

بدون عنوان

سلام    آذین من سلام امروز دقیق 1سال و هشت ماه و 17 روزته. دختر نازم امروز که این مطالب رو برات می نویسم دلم پر از غصه است  بغضی تو دلمه که نگو فقط منتظر یک تلنگرم که خودمو خالی کنم.آذین نازم مامان بزرگ مهری - مامان بزرگی که تو رو با جون و دل دوست داره برا مریضی سختش که شش ساله داره باهاش می جنگه  میخواد عمل کنه .یه عمل سخت فقط خدا می تونه کمکش کنه و دعای همه .تو خیلی دوستش داری حتی بیشتر از من .خیلی بهش وابسته ای آخه من خونه نیستم همش سر کارم تو رو هم با حال مریضش سپردم دست او .همیشه بهم میگه وقتی آذین کنارمه انگار هیچ دردی ندارم انگار سالمم . عزیز مامان الان که نزدیک دو سالته همه زحمتات گردن مامان بزرگ...
8 تير 1392